وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز | ||
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: ” مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست...
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: ” مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست... گنجشك گفت:لانه كوچكي داشتم..آرامگاه خستگي هايم بودو سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتيتوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
. . . ندانسته به دشمني ام بر خاستي.!!!!
امتیاز:
بازدید:
[ ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ] [ ۰۳:۳۶:۲۵ ] [ arsavin ]
{COMMENTS}
|
||
[behsakala : arsavin] |